کوبــار ( کمیتۀ ورزشی بیمارستان آریای رشت ) ورزشی-فرهنگی-اجتماعی

کوبار درگویش گیلکی به معنی بارانی است که در کوهستان ببارد.

کوبــار ( کمیتۀ ورزشی بیمارستان آریای رشت ) ورزشی-فرهنگی-اجتماعی

کوبار درگویش گیلکی به معنی بارانی است که در کوهستان ببارد.

تلنگر 3

 

                   تلنگـــــــر ۳

          این هفته : شبی برای انتخــاب

 

  

 

 

     

 

      آخرین باری که دیده بودمش 28 سال پیش بود، سال 61 .

یه جفت کتونی آدیـداس اصـل آلمـان خریده بود پنج هزارتومن

که اون موقع پول زیادی بود، همراه شلوار گرمکن و پیراهن و ساق ورزشی، خلاصه آفتابه لگن تکمیل. تصمیم داشت شبا بریم باهم بُدوئیم . بعد از مرگ پدرش که توسنّ 47 سالگی به علّت سکتـهء قلبی مُرد بدجوری ترسیـده بود . خصوصـا" که چاق هم بود و چربی خون ارثی بالایی داشت.

      جمعه شبی با هم قرار گذاشتیم ، از بغل هتـل پامچال به طرف شهــرداری تا هرجا که تونستیـم بُدوئـیـم . برای مـن که تازگی نداشت ولی اون باراوّلش بودیاشایدم دوّم ولی مطمئنم بیشتر نبود ! ساعت هشت شب کنار درب ورودی هتل منـتظر شدم امّا هرچی صبرکردم اثری از آقا رضا پیدا نشد . هوا هنوز تاریک تاریک نشده بود . نم نم ِبارونی میـومـد و کم کم داشت سردم می شد. نیم ساعت گذشت... سه ربع... یک ساعت... ولی از همپا خبری نشد و مثل بقیهء شبا خودم تنهایی شروع کردم .

     بعد ِاون دیگه نه سُراغش رفتم نه باهاش تمـاس گرفتم و

هیچ خبری ازش نداشتم تا هـمـین دو روز پـیـش که دوباره تو راهـروی بـیـمارستـــان حشمت دیدمـش ، درست 200 متری همونجایی که 28 سال پیش باهم قرار داشتیم . سوار ویلچـر

بود. داشتن می بُردنش بخش جرّاحی مردان. پرونده شو نیگا کردم ، عمل by pass داشت . وقتی منو دید اشک تو چشاش حلقه زد . بغلـم کرد و بـا صــدای بُـغض کرده ای گفت: " منـو

می شناسی ؟ "  از لابـلای اون هـمـه تودهء چربی به زحمت شناختمش . خودش بود، آقارضای خوش قول! حالا دیگه 130 کیلویی داشت. می گفت بخاطر وزنش نتونسته اسکن بکنه و مجبور شده  یه راست بره آنژیو، سه تارگش بالای %75 بسته بـود و کانـدیـد عمـل قلـب باز . جریـان اون شب کـذایی رو ازش پرسیدم . آهی کشیـد و بـعـد از یه مـکث طولانی گـفـت: "چی می پرسی؟ ای کاش اون شب قرارمون نیم ساعـت جلوتر بود

و صدای زنگ اون تلفن لعنتی رو هیچ وقت نمی شنیدم. مسیر زندگیم ازهمون شب عوض شد."

     برو بچّه ها زنگ زده بودن که بگن: " امشب یه پارتی مَشت داریم که توهم باید باشی." هرچی اصرارکردم که من ازامشب قراره بادوستم برم بُدوئم به خرجشون نرفت که نرفت. پاشونو   تو یه کفش کردن که: " بابا دمت گرم، حالا که همه چی جوره

می خوای بهمش بزنی، کلّی این در و اون در زدیم تا تونستیم   یه جای دنـج و بی سرخر پیدا کنـیم که اگه توپ هـم بـترکونی صدایی بـیـرون نره . آب شنـگولی هـم هـست فتّ وفراوون ! "  گفتـم: " نر و ماده قاطی یَن دیگه ؟ " گفتن: " به ! تاحالا دیدی

ما از اصول تخطّی کنیم ؟! واسه همیـنه که می خوایم تو هم باشی دیگه ! " نـقطه ضعـف منو خوب می دونستن . گفتم :

"پس ورزش امشب چی می شه؟ آخه ناسلامتی قول دادم." گفتن : " پسر بی خیال ! بذار یه شب دیگه، آخه تو رو  چی به

این حرفا. "

     خلاصه نتونـستـم مقـاومـت کنم و رفتـم . عین گـاگـولا دو

ساعتی خوش گذشت . همون جا با یه دختر آشنا شدم که یه سال بعد شد زنم و دو سال بعد دشمن جونم؛ تا اینکه بالآخره کاربه جُدایی کشید و مجبور شدم مغازهء بازار شیک رو که بابا وصیّت کرده بود برای دخل و خرج مامان نیگه داریم بفروشم و مهریه شو بدم بلـکه شـاخ محبّتو از گُـردهء ما در بیاره . بعدش هم تا مدّت ها درگیـر حضانت بچّه بودیم و از این دادگاه به اون دادگاه مسـافرکشی می کردیم .

     یـواش یـواش مریضیم شروع شد و به جای راهروی دادگاه نشـسـتیـم تو اتاق انتظـار مطب دکترا . پول و بخت و اقبـال که پایـیـن اومد قنـد و چربی و فشار زد بـالا تا رسیدیم به اینجا که می بینی .

     دلداریش دادم و گفتم : "نگران نباش ، فعـلا" ماهیچـه های قلبـت سـالمه ، فقط رگـاش گیـر پـاچ کرده که می دم سـه تا فابریکشو برات سوارکنن !" خلاصه کلّی باهم خندیدیم وسعی کردم هـرجور شده روحیـه شو برای عمل سنگینی که درپیش داشت بالا ببرم. موقع خداحافظی ازم پرسید : "راستی نگفتی این رگای پیوندی رو از کجا قراره بردارن ؟ " آهسته پیجامه شو بالا زدم و گفتم: "از این جـا ." لبخند تلخی زد و گفت: " بـهترین جاست بردارین،بدرد پاهام که نخورد شاید بدرد قلبم بخوره !! "

                                                

 


                                                                   نگارش : میر محمّد صادق مهران



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد